میان آتشم و آتشی به جان افتاد
میان آتشم و آتشی به جان اُفتادبه روی مغنه آتش چه،بی امان اُفتاد
تمام چادرزهرامیان آتش بود
نمانده چاره که آتش به استخوان اُفتاد
علی به سینهی خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بالِم چه بی امان اُفتاد
کشیدهام به سرِ م آتش و درآن سوزم
بیا که فاطمه ازتاب واز توان اُفتاد
بیا که فاطمه از زخمِ شعله میپیچد
بیاکه فاطمه از پا نفس زنان اُفتاد
بیاده دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران اُفتاد
مرامیانه ی درمیزند کسی، با پا
که باره شیشه ی زهرا،به ناگهان اُفتاد
گرفت پهلویِ خود را میانِ در زهرا
نگاه دخترکی برقد کمان اُفتاد
دوید بر سرِ دامان نشست گفت مادر
مغیره آمدوزینب به نیمهجان اُفتاد
میان کوچه به رویم نشسته جای مشت
به هر دو گونهی زهرا ببین نشان اُفتاد
میان کوچه پِیِ خود دوان دوانش بُرد
که کارِ پنجه ی زبری به گیسوان اُفتاد
میان کوچه ی تنگی،نفس نفس می زد
به دست وپای شکسته کشان کشان اُفتاد
رسیده ناله ی زهرا، بیابیا حیدر
به گوشه ای وسط کوچه قدکمان اُفتاد
آرمین غلامی