زهر آمد و مرغ دلت بر پرپر افتاد
زهر آمد و مرغ دلت بر پرپر افتادچشمان تو برنیشخند همسر افتاد
آتش به جان زینبت افتاد وقتی
برخون دل های تو چشم خواهر افتاد
تصویری از غم ها به پیش دیده ات بود
هرگاه چشم تو به دیوار و در افتاد
سقف فلک یک باره بر روی سرت ریخت
درکوچه ای که پیش چشمت مادر افتاد
سردار تنهای مدینه با چه حالی
شب تا سحر اشک تو ازچشم تر افتاد
امواج غم با جان عباست چه می کرد
وقتی که از چشم حسینت گوهرافتاد
لایوم.... گفتی با برادر تا نگاهت
برروی اشک آلود آن غم پرور افتاد
بارانی از تیر ستم برپیکرت ریخت
ناگاه آتش بر دل پیغمبر افتاد
این تیرها از جنس آن مسمار بودند
از جنس آن میخی که از آن مادر افتاد
آری «وفایی» درهمین غوغا دوباره
درجان شیعه شورشی از محشر افتاد
سید هاشم وفایی