دلم گرفته از این روزگار تنهایی
دلم گرفته از این روزگار تنهاییبگو بگو که کدامین صباح می آیی
غریب شهر منم یا تو ای امید همه
که هست منتظر دیدن تو دنیایی
هزار بار ترا خواندم و دعا کردم
نشد ز روی تو قسمت مرا تماشایی
بفکر قافیه بودم به شوق یک غزلی
ولی دریغ از اندیشه ای و معنایی
خیال باطل من را ببین که می جویم
ترا ز کوچه و چاه و ز ماه و صحرایی
تو در حضوری و من همچو طفل گمشده ام
گمان من که به ره گمشدست بابایی
چقدر ساده ام و غرق خود پرستی خویش
گرفته اند ز من درک و فهم و بینایی
هنوز مانده بجا غربت و غریبی اتان
عجب زمانه شدست و غریب دنیایی
بدست نفس زمینگیر م و نمیدانم
کدام جمعه کدامین صباح می آیی
محمد هوشمند