خسته ام بینوا و بیمارم
خسته ام، بینوا و بیمارم
سخت در نفس خود گرفتارم
دست خالی به دامنت زده ام
نیست جز معصیت در این بارم
توبه های شکسته ام خیلیست
بیشتر از همه گنهکارم
همه جا رفتم و تباه شدم
بغلم کن که عبد فرّارم
چشم من را بگیر و گریه بده
نکند از تو دست بردارم!
نیمه شب در زدم مرا بخری
بی محلّی نکن به اصرارم
زنده ام کن مرا به بوی حسین
او نباشد شبیه مُردارم
ردّ خون مانده باز بین حرم
فاطمه ناله زد؛ عزادارم
هر شهیدی که در حرم افتاد
گفت حسین آمده به دیدارم
فکر غارت ز جسم بی سر شاه
دم گودال داده آزارم
چشم دشمن به روسری ها بود
بیقرار نگاه اشرارم
رضا دین پرور