باران ببار تازه شود کوچه
باران ببار تازه شود کوچه
امشب شب رسیدن مهمان است
دادند چشم روشنیِ خانه
حال و هوای پنجره خندان است
کارش رساندن من و تو تا عرش...
در را به روی فاصله می بندد
او دست میکشد به سر باد و
یاسِ درون باغچه می خندد
آه ای دل شکسته تو می دانی
چشم امید را به که می دوزی؟
او دختر کسیست که می گویند
خورشید هم گرفته از او روزی!
او خواهر کسیست که دنیایی
مهمان سفرهی کرم اویند
نزدیک و دور فرق ندارد که ...
هرساله زائر حرم اویند
او عمهی کسیست که می گویند
باب المراد و حاجت آدم هاست
از بس مرام فاطمه در خود داشت
گویی که مرقدش حرم زهراست
او همسر کسی نشده زیرا
او را کسی نبوده لیاقتمند
هم کفو او نبوده در این عالم
مردی که پای دین بشود پابند
او مادر کسی نشده اما
در مهربانی از همه کس سرتر
دست مرا گرفته شب غم ها
حتی ز مادر و پدرم بهتر
آمد به سوی کشور ایران و
پاپس کشید از وطنم پاییز
از بس بهار زاست حضورش که
حتی کویر قم شده حاصلخیز
در لحظه های خستگی ام وقتی
تنها میان درد گرفتارم
جز او دخیل پر گرهام را به
دست گره گشای که بسپارم؟
میلاد خانی