ای با خبر از فراق ای عشق آن عاشق بی خبر منم من
ای با خبر از فراق ای عشق ، آن عاشق بی خبر منم من
مأنوس شب و خدا تویی تو ، آن غافل بی سحر منم من
در خانه ی تو فقیر آمد ، چون رفت یتیم اسیر آمد
در باز کن ای کریم و بنگر ، آن سائل پشت در منم من
من را تو ندیدی و گذشتی ، من را نخریدی و گذشتی
آن برده که با هزار فریاد ، می گفت مرا بخر منم من
هر روز که با تو عهد بستم ، فردا شد و بازهم شکستم
آن بنده ی بی وفا که هر روز شد بهر تو دردسر منم من
ای پیرزن کلاف در دست ، از مشتریان یوسفی تو
قدری ز کلاف خود به من ده ، چون از تو فقیرتر منم من
برخیز که کاروان مهیاست ، منشین که سفر به سمت عقباست
حالا که علی طلایه دار است آماده ی این سفر منم من
محسن ناصحی