دم میزنیم از بانویی که بینظیر است
دَم میزنیم از بانویی که بینظیر است
مثلِ پدر مثلِ برادر دستگیر است
از جنسِ کوثر باشد و خِیرِکثیر است
او بیمعلّم عالِمِه در این عشیرهَسْت
زینب نگو هر طور میبینم اَمیر است
سرتاسرِ عمرِ شریفَش درسِ ایثار
در تنگناها میشود یار و پرستار
باید علمداری کند بعد از علمدار
در شهرِ کوفه خطبهاش تکرارِ کَرّار
صبحِ سپیدِ عاشقی در شامِ تیرهَست
من در مَدیحَت ناتوانم عمّهجانم
دائم شده وِردِ زبانم عمّهجانم
هرجا که میخواهم بخوانم عمّهجانم
دَم میزند صاحبزمانم عمّهجانم
یازینب از اَذکارِ دربارِ مُجیر است
زن بوده اَمّا پایِ دین مردانه مانده
لازم که بوده مثلِ مولا خطبه خوانده
با جملهای ظالم سرِ جایش نِشانده
اصلاً به قولِ آذریها پهلوان دِ
آزادی و آزادگی درسِ اَسیر است
از لحظهیِ میلاد چشمانَش بهاریست
این اشکهایی که به رویِ گونه جاریست....
اِقرارِ عمری اِضطرار و بیقراریست
وقتی به جسمِ یار صدها زخمِ کاریست
جسمِ نَخیفش جوشنِ طفلی صغیر است
طفلی زمینخورده به زیرِ بالوُپَر بود
پایِ سرِ بر نیزه با که همسفر بود!!!
بعد از لگد همراهِ او دردِ کمر بود
دختر که دِق میکرد بانو پایِ سر بود
زینب که جایِ خود گُلی دُردانه پیر است
بابا نبودی عمّهجان جانانه جنگید
ما گریه میکردیم امّا زَجر خندید
آن بیحیا پایِ سرِ بر نیزه رقصید
بستم دو دیده خیزران بر لب که کوبید
ندبه دَوایِ دردهایِ این عشیرهَست
حسین ایمانی