بیا از ره رضا جان قوتی در جانِ شیرین نیست
بیا از ره رضا(ع)جان، قوتی در جانِ شیرین نیست
ببین ای نورچشم من رمق در چشم حق بین نیست
اگر خوردمزمین امّا منم بالانشین عرش
اگر در قعر زندانم مقام من که پایین نیست
ز بس که تازیانه زد به اعضای تنم سندی
تمام پیکرم بنگر به جز خونابه رنگین نیست
منی که پیشوای مسلمینم،سندی بی دین
به من جوری لگد میزد که انگاری مرا دین نیست
یکی با او نگفت ای بی حیا بس کن مزن سیلی
مزن که گوشه ی زندان خدایی جای تمرین نیست
نمیدانم چرا هروقت می آید به دیدارم
به لبهایش در این زندان بجز دشنام و توهین نیست
اگرچه مانده روی پیکر من سلسه اما
ولی از زانوی قاتل دگر این سینه سنگین نیست
چه آمد برسرم، دردسری شد آخر این سر درد
سر من بر سر زانوست اما بین خورجین نیست
رضا(ع)جان گوشهی چشمی نما بر شائق از رحمت
که او جای دگر غیر از درِ این خانه مسکین نیست
محمود اسدی شائق