از میان شعله ها خاکسترم را برده اند
از میان شعله ها خاکسترم را برده اند
در سکوت بغض هایم ، حنجرم را برده اند
در غروب آمد و رفت مسیر انتظار
حسرتم آورده و چشم ترم را برده اند
حسرت پرواز در عمق نگاهم مانده است
بر زمین افتاده ام بال و پرم را برده اند
یک سر پر شور از عشق تو با من بود ، آه
مدعی بودم در این میدان سرم را برده اند
باده ی وصلت نمی آید مرا دیگر به دست
از خراب آباد هجران ساغرم را برده اند
باز می گردی - وَ خواهی دید ای خورشید من
در طلوع رجعت تو باورم را برده اند
بس که بی خود لاف عشقت را زدم در زندگی
ناگهان تا ناکجاها پیکرم را برده اند
زیر و رو می گردم از بغض تلاطم های عشق
از میان موج و توفان لنگرم را برده اند
در بیابان طلب ، در گردباد حادثه
من به خود می پیچم اما بسترم را برده اند
تا بسوزم از فراقت مثل شمع و مثل اشک
شعر من سوزانده اند و دفترم را برده اند
دوش "یاسر" در هجوم خشکسالی ، لاله ها
تشنه لب بودند ، مضمون ترم را برده اند
**
محمود تاری «یاسر»